انجمن اسلامی
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
أفضل 10 أعضاء في هذا المنتدى
Rahesabz
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_vote_rcapشرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_voting_barشرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_vote_lcap 
Admin
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_vote_rcapشرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_voting_barشرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_vote_lcap 
Artmis
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_vote_rcapشرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_voting_barشرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_vote_lcap 
Koorosh- Sabzandish
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_vote_rcapشرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_voting_barشرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_vote_lcap 
2 Khordad
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_vote_rcapشرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_voting_barشرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_vote_lcap 
Masume
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_vote_rcapشرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_voting_barشرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_vote_lcap 
Mohajer
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_vote_rcapشرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_voting_barشرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_vote_lcap 
Azad
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_vote_rcapشرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_voting_barشرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_vote_lcap 
Sahelamvaj
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_vote_rcapشرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_voting_barشرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_vote_lcap 
ulduz21
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_vote_rcapشرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_voting_barشرح حال شریعتی از زبان خودش<3> I_vote_lcap 

المواضيع الأخيرة
» برادر کوچک پدرم و برادر بزرگ همسالان‌ام
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> Emptyالأحد مارس 06, 2011 9:44 pm من طرف Koorosh- Sabzandish

» خاطرات پروانه فروهر از روز درگذشت دکتر مصدق در ۱۴ اسفند ۱۳۴۵
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> Emptyالسبت مارس 05, 2011 4:12 pm من طرف 2 Khordad

»  پيشتازان انديشه دموكراسي(1)
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> Emptyالجمعة ديسمبر 31, 2010 5:09 pm من طرف Koorosh- Sabzandish

» !هرگز نخواب دکتر
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> Emptyالجمعة ديسمبر 31, 2010 5:03 pm من طرف Koorosh- Sabzandish

» ...در این کشور همە خواب می بینند
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> Emptyالثلاثاء ديسمبر 28, 2010 12:35 pm من طرف Mohajer

» از پلکان حرام که نمی‌شود به بام سعادت حلال رسید
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> Emptyالثلاثاء ديسمبر 28, 2010 6:31 am من طرف Sahelamvaj

» متن کامل شعر "مرغ سحر ناله سر مکن"_همای مستان
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> Emptyالسبت ديسمبر 18, 2010 6:54 pm من طرف Artmis

» تو و خداوند
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> Emptyالسبت ديسمبر 18, 2010 6:12 pm من طرف Artmis

» دکتر عبدالعلی گویا
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> Emptyالسبت ديسمبر 18, 2010 11:08 am من طرف 2 Khordad

» آه ای یاران بفریادم رسید
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> Emptyالجمعة ديسمبر 17, 2010 9:30 pm من طرف Koorosh- Sabzandish

» چرا جلال طالباني حكم اعدام «صدام» را امضا نكرد؟
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> Emptyالجمعة ديسمبر 17, 2010 6:21 pm من طرف Rahesabz

» درس بابا از آقای پور عباس
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> Emptyالجمعة ديسمبر 17, 2010 12:49 pm من طرف Sahelamvaj

» ... قصه محلّل و
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> Emptyالخميس ديسمبر 16, 2010 7:32 pm من طرف Sahelamvaj

» ...روزهای محرم
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> Emptyالخميس ديسمبر 16, 2010 7:24 pm من طرف 2 Khordad

» دنیا به‌خاطر رفتاری که با وزیر خود می‌کنیم، به ما می‌خندد
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> Emptyالثلاثاء ديسمبر 14, 2010 4:51 pm من طرف Admin

» نیمه انسان و نیمه گرگ
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> Emptyالثلاثاء ديسمبر 14, 2010 8:07 am من طرف Koorosh- Sabzandish

» جنگ اراده ها را ما برده ایم و خواهیم برد
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> Emptyالثلاثاء ديسمبر 14, 2010 7:45 am من طرف Koorosh- Sabzandish

» تعریف فقر از دکتر علی شریعتی
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> Emptyالثلاثاء ديسمبر 14, 2010 5:32 am من طرف Sahelamvaj

» چه کسی باور می‌کند اینان دوستداران انقلاب هستند؟
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> Emptyالإثنين ديسمبر 13, 2010 4:47 pm من طرف 2 Khordad

» ای خدای کعبه - دکتر علی شریعتی
شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> Emptyالإثنين ديسمبر 13, 2010 12:41 pm من طرف Artmis

به اشتراک بگذارید

ورود

كلمه رمز خود را فراموش كرده ايد؟


شرح حال شریعتی از زبان خودش<3>

اذهب الى الأسفل

شرح حال شریعتی از زبان خودش<3> Empty شرح حال شریعتی از زبان خودش<3>

پست  Koorosh- Sabzandish الإثنين نوفمبر 08, 2010 2:29 pm

در آن‌ حال‌ که‌ از باازرهای‌ گرم‌ و داغ‌ می‌گذشتیم‌ و یاران‌ یکایک‌ در هر باازری‌ شتر زرد موی‌ خویش‌ را به‌ بهائی‌ می‌فروختند و شاد و خندان‌ می‌رفتند و من‌ گریبان‌ خویش‌ و افسار شتر شیر مست‌ زرین‌ موی‌ خویش‌ را از دست‌ ودادم‌ بازگانان‌ در می‌بردم‌ و می‌گذاشتم‌ در دل‌ من‌ ندایی‌ می‌گفت‌ که‌ مفروش‌، خوب‌ که‌ نفروختی‌، مفروش‌ که‌ در پایان‌ این‌ راه‌، در دور دست‌ تو را منتظرند، شهزاده‌ای‌ آزاده‌ای‌ اسیر قلعه‌ دیوان‌، به‌ حیله‌ جادو در بند گرفتار و چشم‌ به‌ راه‌ که‌: فریاد رسی‌ می‌آید، و به‌ صدای‌ هر پایی‌ سر از گریبان‌ تنهایی‌ غمگینش‌ بر می‌دارد که‌: کسی‌ می‌آید، و او خریدار تو است‌، نیازمند تو است‌، مفروش‌، نگهدار، او گران‌ خواهد خرید، ارازن‌ مفروش‌ که‌ اگر تو را پادشاهی‌ دهند ارازن‌ داده‌اند و او گران‌ خواهد داد، مفروش‌، برگیر و برو، برو، برو، تا به‌ کویری‌ رسیدی‌ خلوت‌ و سوخته‌ و پر هول‌ و بی‌آب‌ و آبادی‌، مترس‌، مهراس‌، برو، برو، عطش‌ سوازن‌ و گرگان‌ آدمی‌ خوار بسیار و افسون‌ و جادو همه‌ جا در کمین‌ و ماران‌ و غولان‌ بر سر راه‌ اما… مترس‌، برو… برو تا آن‌گاه‌که‌ می‌رسی‌ به‌ سوادی‌، سیاهی‌ یی‌ از دور، برو، برو، برجی‌ است‌ چون‌ آرزو کشیده‌، همچون‌ مناره‌ دیدبانی‌ در سینه‌ گسترده‌ کویر افراشته‌، همچون‌ سروی‌ از قلب‌ صحرای‌ سوازن‌ روییده‌، برجی‌ است‌ که‌ خداوند خدا، در آن‌ هفتمین‌ روز خلقت‌ که‌ تو را نیز آفرید و روانت‌ را نیز آفرید و آن‌ همه‌ عجایب‌ در آن‌ نهاد و آن‌ را به‌ خواستنها و آرزو کردنها و داشتنها و معنیها و رازهای‌ رنگارنگ‌گونه‌ گون‌ بیاراست‌ آن‌ را نیز به‌ خاطر تو در این‌ کویر بی‌کس‌ بی‌فریاد بنیاد کرد آن‌ را همه‌ از تو ساخت‌، هر خشت‌ او، هر آب‌ و گل‌ او، هر کتیبه‌ او، هر غرفه‌ او و پنجره‌ او و زیور او، زینت‌ او و رنگ‌ او و شکال‌ او و اندازه‌ او… همه‌ را از تو برگرفت‌ و آن‌ را عینیت‌ داد و از آنها برجی‌ برافراشت‌ همه‌ مصالحش‌ از تتو و اینک‌ او را می‌بینی‌ که‌ راستی‌ تو را بالای‌ او کردند و آرزوی‌ تو را اندام‌ او و شرف‌ تو را قامت‌ او و فخر تو را سر او و خیال‌ تو را طرح‌ او و دل‌ تو را دهانه‌ او و هوش‌تر را دماغه‌ او و غرور تو را گردنه‌ او و قدرت‌ اعجازگر افسانه‌ پرداز هنرمند اتوپیاساز عجایت‌ آفرین‌ تو را چشمه‌ سارهای‌ او و مذهب‌ تو را رنگ‌ دریچه‌های‌ مرموز و آقای‌ او و بالهای‌ خوش‌ پرواز شوق‌ تو را پایه‌های‌ او وطلب‌ تو را پایه‌های‌ او و تو را دسته‌های‌ او و رقت‌ دل‌ و رقت‌ اندیشه‌ تو را میانه‌ او و تواضع‌ نرم‌ و زیبا و اشرافی‌ تو را آبشار او و… تا کی‌ بگویم‌؟ تا کی‌؟ حیف‌ که‌ نمی‌شود، مجال‌ نیست‌، علم‌ حضوری‌.

برجی‌ همچون‌ قامت‌ اندام‌ الهه‌ای‌ که‌ خداوند که‌ ذاتش‌ از هوس‌ منزه‌ است‌ از دیدار او چهره‌اش‌ از شرم‌ سرخ‌ می‌شود آن‌چنان‌ که‌ فرشتگان‌ و دیوان‌ و ایزدان‌ و امشاسیندان‌ و راجگان‌ و خواجگان‌ در می‌یابند؛ برخی‌ همچون‌ خیال‌ شاعر استادی‌ که‌ هر روز دیوانی‌ می‌توانست‌ پرداخت‌ و هر لحظه‌ غزلی‌ و ترانه‌ای‌ می‌توانست‌ بر بدیهه‌ سرود و نپرداخت‌ و نسرود و همه‌ عمر و همه‌ هنرمندی‌ خویش‌ در کار یک‌ تنها قصیده‌ کرد، قصیده‌ای‌ غرا در بحر «تقارب‌» مطلعش‌ تغزل‌ و تشبیب‌ آمیخته‌ با وصف‌ بهار و سپس‌ چاک‌ گریبان‌ صبحدم‌ خوش‌ طلوع‌ سپیده‌ دم‌ امید رنگ‌ شورانگیز، و از آن‌ روییده‌ «ساقه‌ ناز صبح‌» و بر آن‌ کله‌ بسته‌… نمی‌دانم‌ چه‌؟ نمی‌دانم‌ چگونه‌ می‌توان‌ گفت‌؟ و سپس‌ تخلص‌ گریز از مطلع‌ به‌ مضمون‌، چه‌ تخلصی‌! چه‌ گریزی‌! و سپس‌ مضمون‌ روح‌ قصیده‌، قلب‌ شعر، سرشار از شگفتی‌ و سحر و تب‌ و تاب‌ و معنی‌ و پاکی‌ و زیبایی‌ و خوبی‌ و عمق‌ و ظرافت‌ و لطف‌ و دقایق‌ خیال‌ و لطایف‌ هنر و ظرایف‌ عاطفه‌… ویرانه‌ای‌ در هم‌ ریخته‌ از کاخ‌ پادشاهی‌، تخت‌ جمشیدی‌ غارت‌ شده‌ در هجوم‌ لشکر روم‌ و سوخته‌ از آتش‌ عشق‌ اسکندر و در درون‌، گنجها و گنجها و گنجها! و سپس‌ حسن‌طلب‌ و آن‌گاه‌ تخلص‌ شاعر، سراینده‌ قصیده‌ و آن‌گاه‌ حسن‌ مقطع‌! پایان‌ خوش‌ و خوب‌ و خوشبخت‌ روزگار شاعر که‌ در دل‌ ممدوح‌ خانه‌ کرده‌ است‌ وصله‌اش‌ را زرین‌ خامه‌ داده‌ است‌.

قصیده‌ای‌ سلیس‌ و سرشار از جزالت‌ لفظ‌ و لطافت‌ معنی‌ و دقت‌ توصیف‌ و مهارت‌ تشبیه‌ و قدرت‌ استعاره‌ و قوت‌ کنایات‌ و تضمین‌ آیات‌… قصیده‌ای‌ کلماتش‌ همه‌ کلمة‌ اللّه‌ و زبانش‌ زبان‌ بلاغت‌ علی‌ و معانیش‌ معانی‌ رسالة‌ العش‌ و بث‌ الشکوی‌ عین‌ القضاة‌ و وزنش‌ سونات‌ «اشکها و لبخندها»ی‌ شاندل‌ و رمزهایش‌ «اساطیر خلقت‌» چین‌، «سفر تکوین‌» تورات‌ و استعاراتش‌ میتولوژی‌ پرومته‌ در زنجیر و تشبیهاتش‌ سیره‌ محمد و سرزنش‌ دشمنان‌ حسود پست‌ اندیشش‌ و مطلعش‌ آفرینش‌ انسان‌ و خلقت‌ آدم‌ و… مقعطش‌ کنز رو دولاکرواپاری‌ ۱۹۶۹ و عنوانش‌ مشعل‌ ایمان‌! آه‌! خدایا! چقدر خوشحالم‌! هستند در این‌ دنیا «بسیار بسیار کسانی‌» که‌ مرا به‌ این‌ دقت‌ و درست‌ و ظرافت‌ و زیبایی‌ می‌فهمند! خیلی‌ هوشیارانه‌! هوشی‌ به‌ تیزی‌ سر سوزن‌، به‌ می‌ مخملف‌ ابر، به‌ ظرافت‌ نقطه‌های‌ موهوم‌ و زیبای‌ مردمک‌ چشم‌، به‌ نازکی‌ شاخک‌ اسرارآمیز و گیرنده‌ و فرستنده‌ یک‌ پروانه‌ زرین‌ بال‌ جوان‌! به‌ روانی‌ و شیرینی‌ و خوش‌ آهنگی‌ این‌ دو خط‌ شعر خوب‌ و لوالجی‌ که‌ همیشه‌ بر لبهای‌ من‌ نشیمن‌ دارند:

سیم‌ دندانک‌ و بَس‌ دانک‌ و خندانک‌ و شوخ‌ که‌ جهان‌ آنک‌ بر ما لب‌ او زندان‌ کرد
لب‌ او بینی‌ گویی‌ که‌ یکی‌ زیر عقیق‌ یا میان‌ دو گل‌ اندر شکری‌ پنهان‌ کرد آفرین‌ و لوالجی‌ که‌ از میان‌ همه‌ شاعران‌ غزلسرای‌ تاریخ‌ ادبیات‌ ما تنها اوست‌ که‌ گویی‌ از میان‌ زیبایی‌های‌ محبوب‌ «بس‌ دانی‌» او را نیز دریافته‌ است‌ که‌ تا کجا محب‌ صادق‌ صحاحب‌ دل‌ را بیتاب‌ لذت‌ می‌کند، فربه‌ می‌کند، سرحالش‌ می‌آورد، نشئه‌اش‌ می‌کند و کیست‌ در همه‌ عالم‌ که‌ بداند عزیزترین‌ و ارجمندترین‌ و دقیق‌ترین‌ و حساس‌ترین‌ جایگاه‌ یک‌ گل‌ یا یک‌ قلم‌، یا یک‌… شمع‌ در این‌ دنیا، در این‌ زندگی‌ کجا است‌! این‌ همه‌ شاعران‌ این‌ ملک‌، خوش‌ فهم‌ترین‌ و صاحب‌ دل‌ترین‌ و حساس‌ترین‌ و زیبا شناس‌ترین‌ مردم‌ این‌ ملت‌ از شمع‌ و گل‌ و پروانه‌ و بلبل‌ سخن‌ گفته‌اند، همه‌ شمع‌ را در میانه‌ جمع‌ نهاده‌اند! بی‌شعورهای‌ احمقها! شمع‌ برای‌ آنها چیست‌؟ یک‌ مجلس‌ آراء اهل‌ بزم‌، روشنی‌ بخش‌ جمع‌ و جمعیت‌! سخنران‌، استاد، سیاستمدار، مردمدار، مشهور، محبوب‌ همگان‌… مفید، مصلح‌… خلاصه‌: «خیلی‌ قابل‌ استفاده‌»! به‌ قول‌ آن‌ خواهری‌ که‌ به‌ برادر گرفتار مبتلای‌ دردمند پریشانش‌ می‌گفت‌ تو باید بت‌ شوی‌، شمع‌ انجمن‌ هستی‌، تو را باید بستایند، همگان‌ بپرستند، تو حق‌ ندار انسان‌ باشی‌، تو بتی‌ و چون‌ دید که‌ برادرش‌ به‌ راستی‌ بیمار شده‌ است‌ و جنوب‌ در پرده‌های‌ مغزش‌ و قلبش‌ خوش‌ خانه‌ کرده‌ است‌ و دیگر شفا یافتنی‌ نیست‌ چه‌ کرد و چه‌ها کرد؟ و… تا از شدت‌ غم‌ بیمار شد و از یأس‌ و رنج‌ از دست‌ رفتن‌ برادرش‌، شکستن‌ بتش‌ اندیشه‌اش‌ پریشان‌ گشت‌ (داستان‌ Verts Les cah ) برای‌ آن‌ اهل‌ معناها و اهل‌ دلهای‌ انگشت‌ شمار شمع‌ چیست‌؟ چراغ‌ خلوت‌ تاریک‌ شبهایی‌ تنهایی‌؛ برای‌ شاندل‌ چیست‌؟ تنهای‌ گذاران‌ و اشکریز خلوت‌ معبد، همدم‌ روح‌ منتظر و دردمند معبد، قدسی‌ زمزمه‌گر محراب‌ عبادت‌…

اما بسدانک‌ شمع‌ می‌داند که‌ جایگاه‌ شایسته‌ و والای‌ شمع‌ کجا است‌؟
ساموئل‌ اسمایلز در کتاب‌ «اخلاق‌» زنی‌ را حکایت‌ می‌کند که‌ همسرش‌ را که‌ در کشاکش‌ سیاسی‌ مقامات‌ درخشان‌ و موقعیت‌های‌ برجسته‌ و حساسی‌ یافته‌ بوده‌ است‌ و در کودتایی‌ او را می‌گیرند و درشمنان‌ ملتش‌ به‌ جرم‌ آزادی‌ خواهی‌ وطن‌ پرستی‌ تیربارانش‌ می‌کنند و سپس‌ بر چوبه‌ دار جنازه‌اش‌ را بالا می‌برند. وی‌ پیشاپیش‌ مردمی‌ که‌ به‌ نظاره‌ آمده‌ بودند و هر یک‌ سخنی‌ در ستایش‌ او می‌گفتند گفت‌: «همسرم‌! می‌دانم‌، می‌بینم‌، این‌ بلندترین‌ مقامی‌ است‌ که‌ در زندگیت‌ به‌ دست‌ آورده‌ای‌»!

وقتی‌ این‌ حکایت‌ را خواندم‌ به‌ این‌ فکر افتادم‌ که‌ اگر مرد نیز می‌توانست‌ سخن‌ زیبای‌ همسر بس‌ دانکش‌ را بشنود چه‌ لذتی‌ می‌برد! در پاسخ‌ او می‌گفت‌؟ بی‌شک‌ می‌گفت‌: «همسرم‌، این‌ عالی‌ترین‌ و زیباترین‌ و عمیق‌ترین‌ ستایشی‌ است‌ که‌ در زندگی‌ شنیده‌ام‌، این‌ شدیدترین‌ و هیجان‌ انگیزترین‌ لذتی‌ است‌ که‌ از تعبیری‌ برده‌ام‌. همسرم‌: تو نشان‌ دادی‌ که‌ مرا خوب‌، قشنگ‌ و دقیق‌ می‌شناسی‌، می‌فهمی‌، هیچ‌ کس‌ این‌ «کلمه‌» را به‌ این‌ خوبی‌ معنی‌ نکرده‌ است‌… آری‌، مقامی‌ را که‌ تو برایم‌ رسم‌ کردی‌ از همه‌ مقاماتی‌ که‌ در اازی‌ فروش‌ میراث‌ اجدادم‌ و اندوخته‌های‌ خودم‌ می‌توانستم‌ به‌ دست‌ آورم‌ بالاتر و عزیزتر است‌»!

راست‌ می‌گفت‌ آن‌ ندا که‌ مفروش‌، برو، در پایان‌ این‌ شاهزاده‌ اسیری‌ آن‌ را گران‌ خواهد خرید، در اازی‌ آن‌ گرامی‌ترین‌ جایگاهی‌ را که‌ در این‌ جهان‌ هست‌ به‌ تو خواهد بخشید.
آری‌، برجی‌ بلند و افراشته‌ در کویری‌ پست‌، یکنواخت‌، بی‌پناه‌ و پناهگاه‌! بر بالای‌ آن‌ آشیانه‌های‌ کبوتران‌ اعجاز، کبوتران‌ قاصد، قاصد پیغامهای‌ اهورایی‌، بخشندگان‌ الهامهای‌ ملکوتی‌، فرستندگان‌ آیات‌ وحی‌ خداوندی‌، کشور سبز آرزوها، امیدها، کانون‌ اسرار خوب‌، رازهای‌ پاک‌، چشمه‌ ساران‌ معانی‌ کبود، که‌ در هر بال‌ گشودنشان‌ باران‌ مهربان‌ سوگند و سرود، پیک‌ و پیمان‌، نوازش‌ و پیغام‌ بر سر و رویت‌ باریدن‌ می‌گیرد آن‌چنان‌که‌ خیست‌ می‌کند، جامه‌ ات‌ بر اندامت‌ می‌چسبد، نفست‌ در سر راه‌ سینه‌ می‌ماند، پلکهایت‌ فرو بسته‌ می‌شود و تو همچون‌ کودکی‌ که‌ ناگهان‌ صاعقه‌ای‌ در آسمان‌ آبی‌ برق‌ زند و تندری‌ بر سرش‌ کوبد و کودک‌ تنها را ریزش‌ تند مهاجم‌ باران‌ سیل‌ خیز بهاری‌ در زیر گیرد، بیچاره‌ می‌شوی‌، پریشان‌ می‌شوی‌ و احساس‌ می‌کنی‌ که‌ کوزه‌ خشک‌ و گرم‌ و غبار آلوده‌ای‌ هستی‌ در زیر باران‌ و داری‌ خنک‌ می‌شوی‌، داری‌ شسته‌ می‌شوی‌، داری‌ پر می‌شوی‌… و چه‌ لذا روشن‌ و پاک‌ و خوبی‌ است‌ لذت‌ احساس‌ پرشدن‌، سیراب‌ شدن‌، سرشار شدن‌!

برجی‌ همچون‌ قامت‌ والای‌ نیازی‌! نه‌ نیاز تاجری‌، نامجویی‌، زرپرستی‌، جاه‌ طلبی‌… نیاز پست‌ خاکی‌ بی‌سر و به‌ زمین‌ فرو برده‌ و خوار و بی‌رمق‌ و ذلیل‌، نه‌، قامت‌ نیاز دلی‌ که‌ هرگز به‌ چشم‌ به‌ دست‌ هستی‌ نگشوده‌ است‌، هرگز چشم‌ به‌ کیسه‌ فقیر زندگی‌ نداشته‌ است‌، قامت‌ نیازی‌ که‌ جز به‌ آسمانها، به‌ آن‌ سوی‌ سقف‌ آسمان‌ این‌ جهان‌ سر بر نداشته‌ است‌، قامت‌ نیازی‌ که‌ همچون‌ سرو، تنها به‌ آسمان‌ بلند سر کشیده‌ است‌ و به‌ هیچ‌ سوی‌ دیگر ننگریسته‌ است‌، قامت‌ نیازی‌ که‌ از هر چه‌ در بهشتش‌ خداوند انداخته‌ است‌ بی‌نیاز است‌ و تنها دل‌ به‌ او، خود او «خدا» بسته‌ و جز عشق‌ او از او هیچ‌ نخواسته‌ است‌ که‌ علی‌ گفته‌ است‌ که‌: «گروهی‌ بهشت‌ می‌جویند، اینان‌ سود جویانند و طماع‌، گروهی‌ از دوزخ‌ بیم‌ دارند و اینان‌ عاجزند و ترسو و گروهی‌ بی‌طمع‌ بهشت‌ و بی‌بیم‌ دوزخش‌ می‌خواهند عشق‌ بورزند و اینان‌ آزادگانند و آزاد «عشق‌ چرا؟ عشق‌ تنها کار بی‌چرای‌ عالم‌ است‌، چه‌، آفرینش‌ بدان‌ پایان‌ می‌گیرد، نقش‌ مقصود در کارگاه‌ هستی‌ او است‌. او یک‌ فعل‌ بی‌برای‌ است‌. غایت‌ همه‌ غایات‌ عالم‌ «برای‌» نمی‌تواند داشت‌. چون‌ در پایان‌ دوازدهمین‌ سال‌ بعثت‌، مانی‌، ارژنگ‌ را به‌ پایان‌ برد و به‌ خدا داد، خدا در آن‌ نگریسته‌ و سه‌ شب‌ و سه‌ روز از آن‌ چشم‌ برنداشت‌ و چون‌ به‌ فصل‌ «اشک‌ و درد و انتظار» رسید ناگهان‌ سر برداشت‌، نفسی‌ را که‌ از آغاز خلقت‌ در سینه‌ نگهداشته‌ بود برکشید و در حالی‌ که‌ اشک‌ شوق‌ در چشمش‌ حلقه‌ می‌بست‌ گفت‌:
«شمعی‌ پنهان‌ بودم‌ دوست‌ داشتم‌ مرا بشناسند، مانی‌ را آفریدم‌ و اکنون‌ به‌ کام‌ دل‌ خویش‌ رسیدم‌» و سپس‌ به‌ اندیشه‌ فرو رفت‌ و شبی‌ را تا سحر بیدار ماند در اندیشه‌ انسان‌، و سحرگاه‌ از شوق‌ فریاد زد که‌:
تبارک‌ الله‌ احسن‌ الخالقین‌ (آفرین‌ بر خودم‌ بهترین‌ آفرینندگان‌!).
یعنی‌: به‌! ببین‌ چه‌ ساخته‌ام‌! از آب‌ و گل‌! روح‌ خودم‌ را در او دمیدم‌ و این‌ چنین‌ شد! و این‌ است‌ که‌ مرا این‌ چنین‌ می‌شناسد! که‌ خود را می‌شناسد که‌ گفته‌اند: خود را بشناس‌ تا خدا را بشناسی‌، چه‌ «خود» روح‌ خدا است‌ در اندام‌ تو ای‌ مانی‌ من‌! ای‌ مبعوث‌ هنرمند بسیار دان‌ من‌، ای‌ آشنای‌ نازنین‌ گرانبهای‌ نفیس‌ من‌، ای‌ روخ‌ من‌، خود من‌، و من‌ نخستین‌ بار که‌ در رسیدم‌ آن‌ من‌ پولادین‌ خویش‌ را که‌ غروری‌ رویین‌ بر تن‌ داشت‌، غروری‌ که‌ با هر ضربه‌ای‌ که‌ روزگار بر آن‌ فرود آورده‌ بود و هر گرزی‌ که‌ حوادث‌ بر سرش‌ کوفته‌ بود سخت‌تر گشته‌ بود، بر قامتش‌ فرو شکستم‌ که‌ در راه‌ طلب‌ این‌ اول‌ قدم‌ است‌، چه‌ غرور حجاب‌ راه‌ است‌ که‌ گفته‌اند: «نامرد غرورش‌ را می‌فروشد و جوانمرد آن‌ را می‌شکند، نه‌ به‌ زر و زور، بل‌ بر سر دوست‌ که‌ غرورهای‌ بزرگ‌ همواره‌ بر عصیان‌ و صلابت‌ سیراب‌ می‌شوند و یکبار از تسلیم‌ و شکست‌ سیراب‌ می‌شوند و سیراب‌تر و آن‌ بار آن‌ هنگام‌ است‌ که‌ این‌ معامله‌ نه‌ در کار دنیا است‌ که‌ در کار آخرت‌ است‌ و آدمیان‌ بر دوگونه‌اند: خلق‌ کوچه‌ و باازر که‌ سر به‌ بند کرنش‌ زور می‌آورند و گزیدگان‌ که‌ سر به‌ لبه‌ تیغ‌ می‌سپارند و به‌ ربقه‌ تسلیم‌ نمی‌آورند، دل‌ به‌ کمند نیایش‌ دوست‌ می‌دهند و بسیار اندک‌اند آنها که‌ در ظلمت‌ شبهای‌ هولناک‌ شکنجه‌ گاهها و در آغوش‌ مرگی‌ خونین‌ یک‌ «لفظِ» آلوده‌ به‌ ستایشی‌ نگفته‌اند و یک‌ «سطر» آغشته‌ به‌ خواهشی‌ ننوشته‌اند و آن‌گاه‌ در غوغای‌ پرهراس‌ کفر و زور و خدعه‌ و کینه‌ قیصر سر بر دیوار مهراوه‌ ممنوع‌ نهاده‌اند و در برابر «تصویر» مریم‌- زیباترین‌ دختران‌ اورشلیم‌، مادر عیسی‌ روح‌ الله‌، مسیح‌ کلمة‌ الله‌، مریم‌ همسر محبوب‌ تئوس‌ که‌ اشباه‌ الرجال‌ قرون‌ وسطی‌ همسر یوسف‌ نجارش‌ می‌خواندند- غریبانه‌ اشک‌ ریخته‌اند، دردمندانه‌ گریسته‌اند و سرودها و دعاهای‌ گداازن‌ از آتش‌ نیاز و از بیتابی‌طلب‌ را از عمق‌ نهادشان‌ به‌ سختی‌ بر کشیده‌اند و سرشار از شوق‌ و سرمست‌ از لذت‌ بر سر و روی‌ تصویر «او» ریخته‌اند».
چه‌ زشت‌ است‌ از قربانهای‌ خویش‌ در راه‌ ایمان‌ خویش‌ سخن‌ گفتن‌! چه‌ زشت‌! من‌ اگر ناچار شدم‌ که‌ نامی‌ از قربانیهای‌ خویش‌ برم‌ نه‌ از سرپستی‌ است‌، این‌ راه‌ همه‌ می‌دانند که‌ من‌ نه‌ مردی‌ سودا گرم‌ و نه‌ مردی‌ تنگ‌ چشم‌، از آن‌ رو بود که‌ آن‌ را بپذیرند، نگویید نگهدار، مکش‌، حیف‌ است‌، مریز، اگر از آن‌ نام‌ بردم‌ نام‌ نبردم‌ تا بنمایم‌، نام‌ نبردم‌ تا آن‌ را ارج‌ نهند، قیمتش‌ را بدانند، پاداش‌ دهند؛ هرگز؛ نام‌ بردم‌ تا بی‌ارجی‌ آن‌ را بنمایم‌، تا بدانند که‌ به‌ هیچ‌ نمی‌ارزند، تا بشناسند که‌ اگر جهان‌ را در بهایش‌ بپردازند ارازن‌ خریده‌اند و اگر به‌ لبخندک‌ رضایتی‌ بخرندش‌ گران‌ فروخته‌ام‌!

داستان‌ من‌ داستان‌ عطار است‌. ما صوفیان‌ همه‌ خویشاوندان‌ یکدیگریم‌ و پروردگان‌ یک‌ مکتبیم‌، مغولی‌ او را از آن‌ پس‌ که‌ ریختند و زدند و کشتند و سوختند و غارت‌ کردند و بردند و رفتند، اسیر کرد و ریسمانی‌ بر گردنش‌ بست‌ و به‌ بندگی‌ خویشتن‌ آورد و بر باازر عرضه‌اش‌ کرد تا بفروشدش‌، مردی‌ آمد خریدار، گفت‌ این‌ بنده‌ به‌ چند؟ مغول‌ گفت‌ به‌ چند خری‌؟ گفت‌ به‌ هزار درهم‌. عطار گفت‌ مفروش‌ که‌ بیش‌ از این‌ ارزم‌. نفروخت‌، دیگر آمد و گفت‌: به‌ یک‌ دینار! عطار گفت‌: بفروش‌ که‌ کمتر از این‌ ارزم‌! مغول‌ در غضب‌ آمد و سرش‌ را به‌ تیغ‌ برکند. عطار سر بریده‌ خویش‌ را ار خاک‌ برگرفت‌. می‌دوید و در نای‌ خون‌ آلودش‌ نعره‌ی‌ مستانه‌ی‌ شوق‌ می‌زد و شتابان‌ می‌رفت‌ تا به‌ آنجا که‌ هم‌ اکنون‌ گور او است‌ بایستاد و سر از دست‌ بنهاد و آرام‌ گرفت‌.

آری‌، در این‌ باازر سوداگری‌ را شیوه‌ای‌ دیگر است‌ و کسی‌ فهم‌ کند که‌ سودازده‌ باشد و گرفتار موج‌ سودا که‌ همسایه‌ دیوار به‌ دیوار جنون‌ است‌! و چه‌ می‌گویم‌؟ جنون‌ نرمش‌ می‌کند و در برج‌ پولاد می‌گیرد و شمع‌ بیزارش‌ می‌سازد و وای‌ که‌ چه‌ شورانگیز و عظیم‌ است‌ عشق‌ و ایمان‌! و دریغ‌ که‌ فهمهای‌ خو کرده‌ به‌ اندکها و آلوده‌ به‌ پلیدیها آن‌ را به‌ زن‌ و هوس‌ و پستی‌ شهوت‌ و پلیدی‌ زر و دنائت‌ زور و… بالاخره‌ به‌ دنیا و به‌ زندگیش‌ آغشته‌اند! و دریغ‌! و دریغ‌ که‌ کسی‌ در همه‌ عالم‌ نمی‌داند می‌شناسند که‌ آدمیان‌ عشق‌ خدا را می‌شناسند و عشق‌ زن‌ را و عشق‌ زر را و عشق‌ جاه‌ را و از این‌گونه‌… و آنچه‌ با اویم‌ با این‌ رنگها بیگانه‌ است‌، عشقی‌ است‌ به‌ معشوقی‌ که‌ از آدمیان‌ است‌… اما… افسوس‌ که‌… نیست‌!

معشوق‌ من‌ چنان‌ لطیف‌ است‌ که‌ خود را به‌ «بودن‌» نیالوده‌ است‌ که‌ اگر جامه‌ی‌ وجود بر تن‌ می‌کرد نه‌ معشوق‌ من‌ بود.
معشوق‌ من‌، راز من‌، موعود بکت‌، «گودو» بکت‌ است‌، منتظری‌ که‌ هیچ‌ گاه‌ نمی‌رسد! انتظاری‌ که‌ همواره‌ پس‌ از مرگ‌ پایان‌ می‌گیرد، چنان‌ که‌ این‌ عشق‌ نیز… هم‌!
Koorosh- Sabzandish
Koorosh- Sabzandish
کاربر ویژه
کاربر ویژه

Posts : 48
امتیازها : 147
تشکرها : 3
Join date : 2010-07-25

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

بازگشت به بالاي صفحه

- مواضيع مماثلة

 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد