مواضيع مماثلة
أفضل 10 أعضاء في هذا المنتدى
Rahesabz | ||||
Admin | ||||
Artmis | ||||
Koorosh- Sabzandish | ||||
2 Khordad | ||||
Masume | ||||
Mohajer | ||||
Azad | ||||
Sahelamvaj | ||||
ulduz21 |
المواضيع الأخيرة
ورود
برادر کوچک پدرم و برادر بزرگ همسالانام
انجمن اسلامی :: قلم دانشجویی :: یادداشت
صفحه 1 از 1
برادر کوچک پدرم و برادر بزرگ همسالانام
نویسنده :دکتر شریعتی
وضع زندگیام ، تربیتام ، افکار و عقایدم، و بهخصوص روحیهام مرا از کودکی پیر کرد، و چنانکه یکبار دیگر در مقالهای نوشتهام، همیشه "برادر کوچک پدرم بودم و برادر بزرگ همسالانم". هیچوقت زندگی شاد پرجوش و شعف کودکی را مزه نکردم.
در همهی کلاسها حال یک بزرگسال را داشتم، و در این آخرین کلاس، جز دو تا، از همه کوچکتر بودم و از همه ریشسفیدتر. کمکم نگاههای بچههای همسالام که مرا از خود جدا میساختند و استثنایی میدانستند باور خودم هم شد، و این حال ادامه یافت و گوشهگیری و تنهایی و تخیل و غمزدگی در مغز استخوانام نشست و دیگر برنخاست. و از عواقب این "جایگاه" اینکه هر وقت کسی سوالی جدی داشت پیش من میآمد.
خوشی و تفریح و ردش و بازی و سربندی و زندگیشان با خودشان و خودهاشان بود و هر وقت هوس درد دل کردن میکردند و هوای نالیدن از روزگار و خدا و دین و سیاست و مردم و بحث از حوادث و اوضاع و دنیا و آخرت سراغ مرا میگرفتند، و من کمکم باورم شده بود اصلاً برای اینم که از من سوال کنند و من جواب بدهم، و همه مرا مکلف میدانستند که همهی مشکلات را حل کنم، جواب همهی سوالات را بدانم، هر ایرادی که به زمین و زمان و علم و فلسفه و دین و ادب و مردم و سیاست داشتند جواب بگویم. "نمیدانم" و "به من مربوط نیست" و "فکر اینرا نکردهام"… از من قابل قبول نبود. وکیل مدافع همهی پیغمبران شده بودم و حتی کارهای ناجور خدا را هم من باید ماستمالی میکردم و نظم و عدالت را در جهان، ن که خودم سراپا در ظلم میسوزم، ثابت کنم!!
و این بود که در نهضت هم (نهضت مقاومت که من در آنجا مسئول بودم) باز هم همرزم و همگام و همفکر من با همین چشمها، با همان چشمها، به من مینگریست. من در آغاز نهضت سیاسی نبودم، غرق کتاب و تصوف بودم و اندیشیدن عقلی و نسل بیدار همزمان من پیشروتر از من بود و تندتر و بیدارتر و زودتر از من آتش، نه پرتو خودآگاهی در دروناش تابیده بود و در آن حال که آنان، همه کس، استبداد و استعمار و خفقان و اسارت و تاریخ و آینده و سرشت و سرنوشت خویش را و مملکت خویش را احساس کرده بود و برآشفته بود، من غرق هوای دیگری بودم و در آسمانها سکونت داشتم، اما باز هم باید آنها میپرسیدند و من پاسخ میدادم .
باز هم من مسئول بودم، باز هم من باید چاره میاندیشیدم، همه سختیها، خطرها و نقشهها و کشمکشها و حوادث شوم و رفتار با مردم و دولت و پلیس و حتی نوشتن بحثهای فکری و تجزیه و تحلیلهای اجتماعی و سیاسی و به اصطلاح حزبی "خوراک" برای اندیشهها را من باید تأمین میکردم و هر پیشامد بدی تقصیر من بود و هر رنج و تلخیای که بود به گردن من بود و من هم “طبق عادت” خیال میکردم اینجا هم باید آنها بپرسند و من جواب بدهم، آنها بیمسئولیت بمانند و من بار سنگین چارهجوییها و تعهدها را به گردن ناتوان خودم گیرم.
آن هم در راهی که من نیز همچون نسل تازهپای معصوم نوسفر بودم و نوسفرتر! و هی میپرسیدند "چه باید کرد؟" (Que faire?) و من که درمانده بودم هی میرفتم کتابهای "چه باید کرد؟" لنین و چرنفسکی و داستایوسکی و ژرس و… را میخواندم و میدیدم که نه، آن جوابها هیچکدام به این سوال مربوط نیست. آنها "همه" از من میپرسیدند چه باید کرد؟ و من باید به این سوال جواب میدادم و بعد میدیدم فرق من و آنها این است که "آنها هر وقت به من میرسند از من میپرسند چه باید کرد؟ و من هر وقت به آنها میرسم از خودم نمیپرسم چه باید کرد؟!!"
وضع زندگیام ، تربیتام ، افکار و عقایدم، و بهخصوص روحیهام مرا از کودکی پیر کرد، و چنانکه یکبار دیگر در مقالهای نوشتهام، همیشه "برادر کوچک پدرم بودم و برادر بزرگ همسالانم". هیچوقت زندگی شاد پرجوش و شعف کودکی را مزه نکردم.
در همهی کلاسها حال یک بزرگسال را داشتم، و در این آخرین کلاس، جز دو تا، از همه کوچکتر بودم و از همه ریشسفیدتر. کمکم نگاههای بچههای همسالام که مرا از خود جدا میساختند و استثنایی میدانستند باور خودم هم شد، و این حال ادامه یافت و گوشهگیری و تنهایی و تخیل و غمزدگی در مغز استخوانام نشست و دیگر برنخاست. و از عواقب این "جایگاه" اینکه هر وقت کسی سوالی جدی داشت پیش من میآمد.
خوشی و تفریح و ردش و بازی و سربندی و زندگیشان با خودشان و خودهاشان بود و هر وقت هوس درد دل کردن میکردند و هوای نالیدن از روزگار و خدا و دین و سیاست و مردم و بحث از حوادث و اوضاع و دنیا و آخرت سراغ مرا میگرفتند، و من کمکم باورم شده بود اصلاً برای اینم که از من سوال کنند و من جواب بدهم، و همه مرا مکلف میدانستند که همهی مشکلات را حل کنم، جواب همهی سوالات را بدانم، هر ایرادی که به زمین و زمان و علم و فلسفه و دین و ادب و مردم و سیاست داشتند جواب بگویم. "نمیدانم" و "به من مربوط نیست" و "فکر اینرا نکردهام"… از من قابل قبول نبود. وکیل مدافع همهی پیغمبران شده بودم و حتی کارهای ناجور خدا را هم من باید ماستمالی میکردم و نظم و عدالت را در جهان، ن که خودم سراپا در ظلم میسوزم، ثابت کنم!!
و این بود که در نهضت هم (نهضت مقاومت که من در آنجا مسئول بودم) باز هم همرزم و همگام و همفکر من با همین چشمها، با همان چشمها، به من مینگریست. من در آغاز نهضت سیاسی نبودم، غرق کتاب و تصوف بودم و اندیشیدن عقلی و نسل بیدار همزمان من پیشروتر از من بود و تندتر و بیدارتر و زودتر از من آتش، نه پرتو خودآگاهی در دروناش تابیده بود و در آن حال که آنان، همه کس، استبداد و استعمار و خفقان و اسارت و تاریخ و آینده و سرشت و سرنوشت خویش را و مملکت خویش را احساس کرده بود و برآشفته بود، من غرق هوای دیگری بودم و در آسمانها سکونت داشتم، اما باز هم باید آنها میپرسیدند و من پاسخ میدادم .
باز هم من مسئول بودم، باز هم من باید چاره میاندیشیدم، همه سختیها، خطرها و نقشهها و کشمکشها و حوادث شوم و رفتار با مردم و دولت و پلیس و حتی نوشتن بحثهای فکری و تجزیه و تحلیلهای اجتماعی و سیاسی و به اصطلاح حزبی "خوراک" برای اندیشهها را من باید تأمین میکردم و هر پیشامد بدی تقصیر من بود و هر رنج و تلخیای که بود به گردن من بود و من هم “طبق عادت” خیال میکردم اینجا هم باید آنها بپرسند و من جواب بدهم، آنها بیمسئولیت بمانند و من بار سنگین چارهجوییها و تعهدها را به گردن ناتوان خودم گیرم.
آن هم در راهی که من نیز همچون نسل تازهپای معصوم نوسفر بودم و نوسفرتر! و هی میپرسیدند "چه باید کرد؟" (Que faire?) و من که درمانده بودم هی میرفتم کتابهای "چه باید کرد؟" لنین و چرنفسکی و داستایوسکی و ژرس و… را میخواندم و میدیدم که نه، آن جوابها هیچکدام به این سوال مربوط نیست. آنها "همه" از من میپرسیدند چه باید کرد؟ و من باید به این سوال جواب میدادم و بعد میدیدم فرق من و آنها این است که "آنها هر وقت به من میرسند از من میپرسند چه باید کرد؟ و من هر وقت به آنها میرسم از خودم نمیپرسم چه باید کرد؟!!"
Koorosh- Sabzandish- کاربر ویژه
- Posts : 48
امتیازها : 147
تشکرها : 3
Join date : 2010-07-25
انجمن اسلامی :: قلم دانشجویی :: یادداشت
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
الأحد مارس 06, 2011 9:44 pm من طرف Koorosh- Sabzandish
» خاطرات پروانه فروهر از روز درگذشت دکتر مصدق در ۱۴ اسفند ۱۳۴۵
السبت مارس 05, 2011 4:12 pm من طرف 2 Khordad
» پيشتازان انديشه دموكراسي(1)
الجمعة ديسمبر 31, 2010 5:09 pm من طرف Koorosh- Sabzandish
» !هرگز نخواب دکتر
الجمعة ديسمبر 31, 2010 5:03 pm من طرف Koorosh- Sabzandish
» ...در این کشور همە خواب می بینند
الثلاثاء ديسمبر 28, 2010 12:35 pm من طرف Mohajer
» از پلکان حرام که نمیشود به بام سعادت حلال رسید
الثلاثاء ديسمبر 28, 2010 6:31 am من طرف Sahelamvaj
» متن کامل شعر "مرغ سحر ناله سر مکن"_همای مستان
السبت ديسمبر 18, 2010 6:54 pm من طرف Artmis
» تو و خداوند
السبت ديسمبر 18, 2010 6:12 pm من طرف Artmis
» دکتر عبدالعلی گویا
السبت ديسمبر 18, 2010 11:08 am من طرف 2 Khordad
» آه ای یاران بفریادم رسید
الجمعة ديسمبر 17, 2010 9:30 pm من طرف Koorosh- Sabzandish
» چرا جلال طالباني حكم اعدام «صدام» را امضا نكرد؟
الجمعة ديسمبر 17, 2010 6:21 pm من طرف Rahesabz
» درس بابا از آقای پور عباس
الجمعة ديسمبر 17, 2010 12:49 pm من طرف Sahelamvaj
» ... قصه محلّل و
الخميس ديسمبر 16, 2010 7:32 pm من طرف Sahelamvaj
» ...روزهای محرم
الخميس ديسمبر 16, 2010 7:24 pm من طرف 2 Khordad
» دنیا بهخاطر رفتاری که با وزیر خود میکنیم، به ما میخندد
الثلاثاء ديسمبر 14, 2010 4:51 pm من طرف Admin
» نیمه انسان و نیمه گرگ
الثلاثاء ديسمبر 14, 2010 8:07 am من طرف Koorosh- Sabzandish
» جنگ اراده ها را ما برده ایم و خواهیم برد
الثلاثاء ديسمبر 14, 2010 7:45 am من طرف Koorosh- Sabzandish
» تعریف فقر از دکتر علی شریعتی
الثلاثاء ديسمبر 14, 2010 5:32 am من طرف Sahelamvaj
» چه کسی باور میکند اینان دوستداران انقلاب هستند؟
الإثنين ديسمبر 13, 2010 4:47 pm من طرف 2 Khordad
» ای خدای کعبه - دکتر علی شریعتی
الإثنين ديسمبر 13, 2010 12:41 pm من طرف Artmis