مواضيع مماثلة
أفضل 10 أعضاء في هذا المنتدى
Rahesabz | ||||
Admin | ||||
Artmis | ||||
Koorosh- Sabzandish | ||||
2 Khordad | ||||
Masume | ||||
Mohajer | ||||
Azad | ||||
Sahelamvaj | ||||
ulduz21 |
المواضيع الأخيرة
ورود
شرح حال شریعتی از زبان خودش<1>
انجمن اسلامی :: گوناگون :: زندگینامه
صفحه 1 از 1
شرح حال شریعتی از زبان خودش<1>
مفصل است؛ خاطرههایی پر از خون و ننگ و نام و ترس و دلاوری و صداقت و دروغ و خیانت و فداکاری و… و شهادتها و… چه بگویم؟
چه آتشی؟ چه آتشی؟ اگر آب اقیانوسهای عالم را بر آن میریختند زبانه هایش آرام نمیگرفت، خیلی پیش رفتم… خیلی… مرگ و قدرت شانه به شانهام میآمدند. به هر حال گذشت، آری، مثل اینکه دیگر گذشت و من از این سفر افسانهای حماسی که منزلها و صحراها بریدم و برگشتم و با دست خالی بسیاری از آنها که در آن وادیها در پی من میآمدند، برگشتند و فروختند و چه گران، چه ارازن! وازرت، مدیریت کل، وکالت، نمایندگی… ریاست فلان… هو… و من آنچه را اندوخته بودم و داشتم نفروختم. که از هرچه میدادند گرانتر بود، معامله مان نشد و بالاخره من ماندم و هیچ! و آمدم آهسته و آهسته و خزیدم به این گوشه مدرسه و… معلمی… و هرگز افسوس نخوردم و سخت غرق لذت و فخر که ماندم و دنیا مرا نفریفت و به آزادی ام، به ایمانم و به راهم، خیانت نکردم… ایستادم اما برنگشتم… اما بازنگشتم، به بیراهه هم نرفتم که من نه مرد بازگشتم! استوار ماندن و به هر بادی بباد نرفتن دین من است، دینی که پیروانش بسیار کماند. مردم همه ازدگان روزند و پاسداران شب. جنید با مریدان از میدان بغداد میگذشت؛ سارق مشهوری را که کوهستانهای حومه شهر را در زیر شمشیر خویش گرفته بود بر سردار بالا برده بودند عبرت خلق را؛ جنید پیش آمد و برپای او بوسه زد. مریدان خروش کردند. گفت: بر پای آن مرد باید بوسه داد که در راه خویش تا بدین جا بالا آمده است!
***
سرشت مرا با فلسفه، حکمت و عرفان عجین کردهاند. حکمت در من نه یک علم اکتسابی، اندوختههایی در کنج حافظه، بلکه در ذات من است، صفت من است و چنان که وزن دارم، غریزه دارم، گرما دارم، یعنی موجودی هستم دارنده این صفات و حالات، موجودی هستم دارنده حکمت، فلسفه، فلسفه در آب و گل من است، در جوهر روح من است و بگفته یکی از دوستانم که به شوخی میگفت: حتی در قیافهام، بدنم، رفتارم، سخنم، سکوتم…
فلسفه در من تنها از طریق خواندن و تحصیل و تعلیم راه نیافته است، در ژنهای من رسوخ یافته است، آن را از اجداد به ارث بردهام، امروزه خیال میکنند که هر که در لباس علمای قدیم بوده است، آخوند و ملا بوده است، یعنی فقیه! هرگز، امروز این لباس خاص علمای مذهبی است، پیش از این خاص علما بوده است و حکما؛ حتی لباس فارابی که موسیقی دان و ریاضی دان بوده و بوعلی که فیلسوف و جابربن حیان که شیمیست و خیام که دهری و لامذهب بوده است همین بوده است. اجداد من هیچکدام فقیه و آخود مذهبی نبودهاند؛ هیچکدام؛ همه فیلسوف بودهاند. بیاستثناء، از پدرم گرفته بودهام، فیلسوف بدون فلسفه! این را بزرگترها همه میگویند: «از همان اول با همه بچهها فرق داشتی، هیچ وقت بازی نمیکردی و میل به بازی هم نداشتی، اصلاً همبازی نداشتی. همسالانت همیشه تو را مثل یک آدم بزرگ نگاه میکردند، حتی توی کوچه که بچههای همسایه لانکا و فیلم و توشله و گرگن بهوا و جفتک پشتک و الی لمبک بازی میکردند وقتی تو رد میشدی سرت را پایین میانداختی و حتی زیر چشمی هم نگاه نمیکردی و میگذشتی و آنها هم تا تو را میدیدند دست از کار میکشیدند و رد که میشدی کارشان را از سر میگرفتند؛ حتی بعضی از آنها از تو هم بزرگتر بودند»
توی خانه، توی مهمانیهای خانوادگی، بچهها دور هم جمع میشدند و شلوغ میکردند، بزرگترها هم دور هم مینشستند و حرف میزدند و میگفتند و میخندیدند، اما تو در این میانه غالباً ساکت بودی، گوشهای مینشستی و گاه به این بزرگترها نگاه میکردی و با دقت گوش میدادی و گاه نگاه میکردی و اصلاً گوش نمیدادی، حواست جای دیگری بود، توی خودت، معلوم نبود کجا؛ گاهی با خودت حرف میزدی، میخندیدی، اخمهایت را به هم میکشیدی، غرق خیالهای نامعلومت میشدی و ما غالباً متوجه میشدیم و دستت میانداختیم و تو خجالت میکشیدی و هیچ نمیگفتی و باز…
از همان وقتها این صفات مشخص تو بود: میل به تنهایی، سکوت، با خود حرف زدن و فکر کردن دائم، تنبلی در کار، حواس پرتی خارق العاده، بینظمی و بیقیدی در همه چیز، نداشتن مشق و خط و کتاب و قلم و بیاعتنایی به درس و کلاس و معلم و عشق به خواندن و کتاب و صحافی کتابها و چیدن کتابها… و پدرت اغلب جوش میزد که: «این چه جور بچه است، این همه معلمات گله میکنند، پیشم شکایت میکنند، آخر تو که شب و روز کتاب میخوانی، کتابهایی که حتی درست نمیفهمی، یک ساعت هم کتاب خودت را بخوان، این بچه چقدر دله است در مطالعه و چقدر خسیس در درس خواندن؛ اصلاً مثل اینکه دشمن درس و مشق است. تا نصف شب و یک و دو بعد از نصف شب با من مینشیند و کتاب میخواند و سه تا چهارتا مشقی را که گفتهاند بنویس میگذارد درست صبح، همان وقت که دنبال جورابهایش میگردد و لباسهایش و مدرسهاش هم دیر شده، شروع میکند به نوشتن! دست پاچه و شلوغ و خودش هم ناراحت. بابا جان تو که یک دو ساعت صبح از وقتی پامیشی تا وقتی راه میفتی برای مدرسه گشتن دنبال جورابهات که به کار دیگری نمیرسی!…»
چه آتشی؟ چه آتشی؟ اگر آب اقیانوسهای عالم را بر آن میریختند زبانه هایش آرام نمیگرفت، خیلی پیش رفتم… خیلی… مرگ و قدرت شانه به شانهام میآمدند. به هر حال گذشت، آری، مثل اینکه دیگر گذشت و من از این سفر افسانهای حماسی که منزلها و صحراها بریدم و برگشتم و با دست خالی بسیاری از آنها که در آن وادیها در پی من میآمدند، برگشتند و فروختند و چه گران، چه ارازن! وازرت، مدیریت کل، وکالت، نمایندگی… ریاست فلان… هو… و من آنچه را اندوخته بودم و داشتم نفروختم. که از هرچه میدادند گرانتر بود، معامله مان نشد و بالاخره من ماندم و هیچ! و آمدم آهسته و آهسته و خزیدم به این گوشه مدرسه و… معلمی… و هرگز افسوس نخوردم و سخت غرق لذت و فخر که ماندم و دنیا مرا نفریفت و به آزادی ام، به ایمانم و به راهم، خیانت نکردم… ایستادم اما برنگشتم… اما بازنگشتم، به بیراهه هم نرفتم که من نه مرد بازگشتم! استوار ماندن و به هر بادی بباد نرفتن دین من است، دینی که پیروانش بسیار کماند. مردم همه ازدگان روزند و پاسداران شب. جنید با مریدان از میدان بغداد میگذشت؛ سارق مشهوری را که کوهستانهای حومه شهر را در زیر شمشیر خویش گرفته بود بر سردار بالا برده بودند عبرت خلق را؛ جنید پیش آمد و برپای او بوسه زد. مریدان خروش کردند. گفت: بر پای آن مرد باید بوسه داد که در راه خویش تا بدین جا بالا آمده است!
***
سرشت مرا با فلسفه، حکمت و عرفان عجین کردهاند. حکمت در من نه یک علم اکتسابی، اندوختههایی در کنج حافظه، بلکه در ذات من است، صفت من است و چنان که وزن دارم، غریزه دارم، گرما دارم، یعنی موجودی هستم دارنده این صفات و حالات، موجودی هستم دارنده حکمت، فلسفه، فلسفه در آب و گل من است، در جوهر روح من است و بگفته یکی از دوستانم که به شوخی میگفت: حتی در قیافهام، بدنم، رفتارم، سخنم، سکوتم…
فلسفه در من تنها از طریق خواندن و تحصیل و تعلیم راه نیافته است، در ژنهای من رسوخ یافته است، آن را از اجداد به ارث بردهام، امروزه خیال میکنند که هر که در لباس علمای قدیم بوده است، آخوند و ملا بوده است، یعنی فقیه! هرگز، امروز این لباس خاص علمای مذهبی است، پیش از این خاص علما بوده است و حکما؛ حتی لباس فارابی که موسیقی دان و ریاضی دان بوده و بوعلی که فیلسوف و جابربن حیان که شیمیست و خیام که دهری و لامذهب بوده است همین بوده است. اجداد من هیچکدام فقیه و آخود مذهبی نبودهاند؛ هیچکدام؛ همه فیلسوف بودهاند. بیاستثناء، از پدرم گرفته بودهام، فیلسوف بدون فلسفه! این را بزرگترها همه میگویند: «از همان اول با همه بچهها فرق داشتی، هیچ وقت بازی نمیکردی و میل به بازی هم نداشتی، اصلاً همبازی نداشتی. همسالانت همیشه تو را مثل یک آدم بزرگ نگاه میکردند، حتی توی کوچه که بچههای همسایه لانکا و فیلم و توشله و گرگن بهوا و جفتک پشتک و الی لمبک بازی میکردند وقتی تو رد میشدی سرت را پایین میانداختی و حتی زیر چشمی هم نگاه نمیکردی و میگذشتی و آنها هم تا تو را میدیدند دست از کار میکشیدند و رد که میشدی کارشان را از سر میگرفتند؛ حتی بعضی از آنها از تو هم بزرگتر بودند»
توی خانه، توی مهمانیهای خانوادگی، بچهها دور هم جمع میشدند و شلوغ میکردند، بزرگترها هم دور هم مینشستند و حرف میزدند و میگفتند و میخندیدند، اما تو در این میانه غالباً ساکت بودی، گوشهای مینشستی و گاه به این بزرگترها نگاه میکردی و با دقت گوش میدادی و گاه نگاه میکردی و اصلاً گوش نمیدادی، حواست جای دیگری بود، توی خودت، معلوم نبود کجا؛ گاهی با خودت حرف میزدی، میخندیدی، اخمهایت را به هم میکشیدی، غرق خیالهای نامعلومت میشدی و ما غالباً متوجه میشدیم و دستت میانداختیم و تو خجالت میکشیدی و هیچ نمیگفتی و باز…
از همان وقتها این صفات مشخص تو بود: میل به تنهایی، سکوت، با خود حرف زدن و فکر کردن دائم، تنبلی در کار، حواس پرتی خارق العاده، بینظمی و بیقیدی در همه چیز، نداشتن مشق و خط و کتاب و قلم و بیاعتنایی به درس و کلاس و معلم و عشق به خواندن و کتاب و صحافی کتابها و چیدن کتابها… و پدرت اغلب جوش میزد که: «این چه جور بچه است، این همه معلمات گله میکنند، پیشم شکایت میکنند، آخر تو که شب و روز کتاب میخوانی، کتابهایی که حتی درست نمیفهمی، یک ساعت هم کتاب خودت را بخوان، این بچه چقدر دله است در مطالعه و چقدر خسیس در درس خواندن؛ اصلاً مثل اینکه دشمن درس و مشق است. تا نصف شب و یک و دو بعد از نصف شب با من مینشیند و کتاب میخواند و سه تا چهارتا مشقی را که گفتهاند بنویس میگذارد درست صبح، همان وقت که دنبال جورابهایش میگردد و لباسهایش و مدرسهاش هم دیر شده، شروع میکند به نوشتن! دست پاچه و شلوغ و خودش هم ناراحت. بابا جان تو که یک دو ساعت صبح از وقتی پامیشی تا وقتی راه میفتی برای مدرسه گشتن دنبال جورابهات که به کار دیگری نمیرسی!…»
Koorosh- Sabzandish- کاربر ویژه
- Posts : 48
امتیازها : 147
تشکرها : 3
Join date : 2010-07-25
انجمن اسلامی :: گوناگون :: زندگینامه
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
الأحد مارس 06, 2011 9:44 pm من طرف Koorosh- Sabzandish
» خاطرات پروانه فروهر از روز درگذشت دکتر مصدق در ۱۴ اسفند ۱۳۴۵
السبت مارس 05, 2011 4:12 pm من طرف 2 Khordad
» پيشتازان انديشه دموكراسي(1)
الجمعة ديسمبر 31, 2010 5:09 pm من طرف Koorosh- Sabzandish
» !هرگز نخواب دکتر
الجمعة ديسمبر 31, 2010 5:03 pm من طرف Koorosh- Sabzandish
» ...در این کشور همە خواب می بینند
الثلاثاء ديسمبر 28, 2010 12:35 pm من طرف Mohajer
» از پلکان حرام که نمیشود به بام سعادت حلال رسید
الثلاثاء ديسمبر 28, 2010 6:31 am من طرف Sahelamvaj
» متن کامل شعر "مرغ سحر ناله سر مکن"_همای مستان
السبت ديسمبر 18, 2010 6:54 pm من طرف Artmis
» تو و خداوند
السبت ديسمبر 18, 2010 6:12 pm من طرف Artmis
» دکتر عبدالعلی گویا
السبت ديسمبر 18, 2010 11:08 am من طرف 2 Khordad
» آه ای یاران بفریادم رسید
الجمعة ديسمبر 17, 2010 9:30 pm من طرف Koorosh- Sabzandish
» چرا جلال طالباني حكم اعدام «صدام» را امضا نكرد؟
الجمعة ديسمبر 17, 2010 6:21 pm من طرف Rahesabz
» درس بابا از آقای پور عباس
الجمعة ديسمبر 17, 2010 12:49 pm من طرف Sahelamvaj
» ... قصه محلّل و
الخميس ديسمبر 16, 2010 7:32 pm من طرف Sahelamvaj
» ...روزهای محرم
الخميس ديسمبر 16, 2010 7:24 pm من طرف 2 Khordad
» دنیا بهخاطر رفتاری که با وزیر خود میکنیم، به ما میخندد
الثلاثاء ديسمبر 14, 2010 4:51 pm من طرف Admin
» نیمه انسان و نیمه گرگ
الثلاثاء ديسمبر 14, 2010 8:07 am من طرف Koorosh- Sabzandish
» جنگ اراده ها را ما برده ایم و خواهیم برد
الثلاثاء ديسمبر 14, 2010 7:45 am من طرف Koorosh- Sabzandish
» تعریف فقر از دکتر علی شریعتی
الثلاثاء ديسمبر 14, 2010 5:32 am من طرف Sahelamvaj
» چه کسی باور میکند اینان دوستداران انقلاب هستند؟
الإثنين ديسمبر 13, 2010 4:47 pm من طرف 2 Khordad
» ای خدای کعبه - دکتر علی شریعتی
الإثنين ديسمبر 13, 2010 12:41 pm من طرف Artmis