انجمن اسلامی
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.
أفضل 10 أعضاء في هذا المنتدى
Rahesabz
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_vote_rcapشرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_voting_barشرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_vote_lcap 
Admin
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_vote_rcapشرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_voting_barشرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_vote_lcap 
Artmis
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_vote_rcapشرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_voting_barشرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_vote_lcap 
Koorosh- Sabzandish
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_vote_rcapشرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_voting_barشرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_vote_lcap 
2 Khordad
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_vote_rcapشرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_voting_barشرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_vote_lcap 
Masume
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_vote_rcapشرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_voting_barشرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_vote_lcap 
Mohajer
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_vote_rcapشرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_voting_barشرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_vote_lcap 
Azad
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_vote_rcapشرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_voting_barشرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_vote_lcap 
Sahelamvaj
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_vote_rcapشرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_voting_barشرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_vote_lcap 
ulduz21
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_vote_rcapشرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_voting_barشرح حال شریعتی از زبان خودش<2> I_vote_lcap 

المواضيع الأخيرة
» برادر کوچک پدرم و برادر بزرگ همسالان‌ام
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> Emptyالأحد مارس 06, 2011 9:44 pm من طرف Koorosh- Sabzandish

» خاطرات پروانه فروهر از روز درگذشت دکتر مصدق در ۱۴ اسفند ۱۳۴۵
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> Emptyالسبت مارس 05, 2011 4:12 pm من طرف 2 Khordad

»  پيشتازان انديشه دموكراسي(1)
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> Emptyالجمعة ديسمبر 31, 2010 5:09 pm من طرف Koorosh- Sabzandish

» !هرگز نخواب دکتر
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> Emptyالجمعة ديسمبر 31, 2010 5:03 pm من طرف Koorosh- Sabzandish

» ...در این کشور همە خواب می بینند
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> Emptyالثلاثاء ديسمبر 28, 2010 12:35 pm من طرف Mohajer

» از پلکان حرام که نمی‌شود به بام سعادت حلال رسید
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> Emptyالثلاثاء ديسمبر 28, 2010 6:31 am من طرف Sahelamvaj

» متن کامل شعر "مرغ سحر ناله سر مکن"_همای مستان
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> Emptyالسبت ديسمبر 18, 2010 6:54 pm من طرف Artmis

» تو و خداوند
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> Emptyالسبت ديسمبر 18, 2010 6:12 pm من طرف Artmis

» دکتر عبدالعلی گویا
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> Emptyالسبت ديسمبر 18, 2010 11:08 am من طرف 2 Khordad

» آه ای یاران بفریادم رسید
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> Emptyالجمعة ديسمبر 17, 2010 9:30 pm من طرف Koorosh- Sabzandish

» چرا جلال طالباني حكم اعدام «صدام» را امضا نكرد؟
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> Emptyالجمعة ديسمبر 17, 2010 6:21 pm من طرف Rahesabz

» درس بابا از آقای پور عباس
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> Emptyالجمعة ديسمبر 17, 2010 12:49 pm من طرف Sahelamvaj

» ... قصه محلّل و
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> Emptyالخميس ديسمبر 16, 2010 7:32 pm من طرف Sahelamvaj

» ...روزهای محرم
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> Emptyالخميس ديسمبر 16, 2010 7:24 pm من طرف 2 Khordad

» دنیا به‌خاطر رفتاری که با وزیر خود می‌کنیم، به ما می‌خندد
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> Emptyالثلاثاء ديسمبر 14, 2010 4:51 pm من طرف Admin

» نیمه انسان و نیمه گرگ
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> Emptyالثلاثاء ديسمبر 14, 2010 8:07 am من طرف Koorosh- Sabzandish

» جنگ اراده ها را ما برده ایم و خواهیم برد
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> Emptyالثلاثاء ديسمبر 14, 2010 7:45 am من طرف Koorosh- Sabzandish

» تعریف فقر از دکتر علی شریعتی
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> Emptyالثلاثاء ديسمبر 14, 2010 5:32 am من طرف Sahelamvaj

» چه کسی باور می‌کند اینان دوستداران انقلاب هستند؟
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> Emptyالإثنين ديسمبر 13, 2010 4:47 pm من طرف 2 Khordad

» ای خدای کعبه - دکتر علی شریعتی
شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> Emptyالإثنين ديسمبر 13, 2010 12:41 pm من طرف Artmis

به اشتراک بگذارید

ورود

كلمه رمز خود را فراموش كرده ايد؟


شرح حال شریعتی از زبان خودش<2>

اذهب الى الأسفل

شرح حال شریعتی از زبان خودش<2> Empty شرح حال شریعتی از زبان خودش<2>

پست  Koorosh- Sabzandish الإثنين نوفمبر 08, 2010 2:26 pm

و همین‌ حال‌ و حالت‌ بود تا دبیرستان‌؛ «شاگردی‌ که‌ از همه‌ معلمام‌ باسوادتر بودم‌ و از همه‌ همشاگردیهایم‌ تنبل‌تر!» (یادش‌ به‌ خیر معلم‌ فارسی‌ مان‌ آقای‌ صبور جنتی‌! معلم‌ خوبی‌ بود، لاغر و قدری‌ کشیده‌ و سالکی‌ به‌ اندازه‌ کف‌ دست‌ و برنده‌ شبیه‌ با ساطور داشت‌، حدود چهل‌ سال‌ سنش‌ بود اما فرقش‌ را پسرانه‌ کج‌ می‌کرد، و به‌ قدری‌ روغن‌ وازلین‌ یا گلیسرین‌ می‌زد که‌ هنوز هر وقت‌ کلاس‌ او در خاطرم‌ مجسم‌ می‌شود که‌ نشسته‌ایم‌ و او دارد می‌بافد و در این‌ حال‌ قدم‌ زنان‌ از لای‌ دو صف‌ نیمکتها رد می‌شود و از کنار من‌ می‌گذرد شانه‌ام‌ را کمی‌ کنار می‌کشم‌ که‌ روغنهای‌ زلفش‌ روی‌ شانه‌های‌ کتم‌ نچکد…!). و بعد آمدم‌ به‌ دبیرستان‌؛ ورود من‌ به‌ دبیرستان‌ درست‌ مصادف‌ بود با ورودم‌ به‌ فلسفه‌ و عرفان‌. یادم‌ هست‌ (و چقدر از اینکه‌ این‌ را فراموش‌ نکرده‌ام‌ خوشحالم‌) که‌ نخستین‌ جمله‌ای‌ را که‌ در یک‌ کتاب‌ بسیار جدی‌ فلسفی‌ خواندم‌ و همچون‌ پتکی‌ بود که‌ بر مغزم‌ فرو کوفت‌ و به‌ اندیشه‌ای‌ درازم‌ فرو برد، بعد از ظهری‌ بود، سفره‌ را هنوز جمع‌ نکرده‌ بودند (و این‌، علامت‌ وقت‌ نهار ما) و پدرم‌ در حالی‌ که‌ با غذا بازی‌ می‌کرد چیزی‌ می‌خواند؛ از جمله‌ کتابهایی‌ که‌ با دور او گرفته‌ بودند یکی‌ هم‌ «اندیشه‌های‌ مغز بزرگ‌» بود از مترلینگ‌ ترجمه‌ منصوری‌ (ذبیح‌ الله‌) و نخستین‌ جمله‌اش‌ این‌ بود: «وقتی‌ شمعی‌ را پف‌ می‌کنیم‌ شعله‌اش‌ کجا می‌رود؟» (حال‌ این‌ جمله‌ معنیهای‌ دیگری‌ هم‌ برایم‌ پیدا کرده‌ است‌). با این‌ جمله‌ دستگاه‌ مغز من‌ افتتاح‌ شد و هنوز از آن‌ لحظه‌ دارد کار می‌کند (جز در برخی‌ حالات‌ که‌ فلج‌ می‌شود و پس‌ از چندی‌ باز راه‌ می‌افتد). این‌ شروع‌ تازه‌ای‌ بود، کتابهایی‌ که‌ پیش‌ از این‌ می‌خواندم‌، از سری‌ کتاب‌ خوانهای‌ عادی‌ بود: ویتامینها، زن‌ مست‌، تاریخ‌ سینما (از «چه‌ می‌دانم‌؟»)، بینوایان‌، سالنامه‌ نور دانش‌، سالنامه‌ دنیا، و… اما از اینجا به‌ بعد افتادم‌ توی‌ اندیشیدن‌ مطلق‌، فلسفه‌ محض‌، فقط‌ فکر کردن‌ و فکر کردن‌ و فکر کردن‌ و بس‌، افتادم‌ توی‌ مترلینگ‌ و آناتول‌ فرانس‌ و سیر حکمت‌ در اروپا، این‌ دو تمام‌ مغزم‌ را تصاحب‌ کرده‌ بودند و من‌ حواسم‌ پرت‌تر شد و از زندگی‌ دور شدم‌ و با اطرافیاانم‌ بیگانه‌تر… خیلی‌ راه‌ رفتم‌… مغز کوچک‌ من‌ گنجایش‌ این‌ اندیشه‌هایی‌ را که‌ مغز بزرگ‌ مترلینگ‌ پیر را منفجر کرد و دیوانه‌ شد نداشت‌… به‌ بحرانی‌ خطرناک‌ رسیدم‌! سکوتم‌ بیشتر و غلیظ‌تر شد، همراه‌ با بدبینی‌ و تلخ‌ اندیشی‌ عجیب‌… کم‌ کم‌ افتادم‌ توی‌ عرفان‌… الان‌ نوشته‌های‌ سیکل‌ اولم‌ عبارتست‌ از جمع‌ آوری‌ سخنان‌ زیبای‌ عرفان‌ بزرگ‌، جنید و حلاج‌ و قاضی‌ ابویوسف‌ و ملک‌ دینار و فضیل‌ عیاض‌ و شبستری‌ و قشیری‌ و ابوسعید و بایزید و…

«به‌ صحرا شدم‌؛ عشق‌ باریده‌ بود و زمین‌تر شده‌، و چنان‌ که‌ پای‌ مرد به‌ گلزار فرو شود پای‌ من‌ به‌ عشق‌ فرو می‌شد»؛ «من‌ به‌ نور نگریستم‌ و به‌ نگریستن‌ ادامه‌ دادم‌ تا نور شدم‌»؛ «سی‌ سال‌ بایزید خدا را می‌پرستید و اکنون‌ دیگر خدا خود را می‌پرستد»؛ «قاضی‌ ابویوسف‌، هفتاد سال‌ بر دین‌ رفت‌ و زهد و تقوی‌ و روزه‌های‌ سنگین‌ تابستان‌ و نمازهای‌ طولانی‌ شبها و ریاضت‌ و ذکر، هفتاد سال‌ همه‌ آداب‌ شروع‌ را با تکلیف‌ و تعصب‌ انجام‌ داد، روزی‌ او را برهنه‌ یافتند لنگی‌ بر کمر بستهت‌ و بر تلی‌ خاکستر نشستهت‌ شراب‌ می‌نوشید و چهره‌اش‌ بگشته‌ بود و جنون‌ بر او سخت‌ غالب‌ آمده‌ بود. گفتند تو را چه‌ شد که‌ از قید شرع‌ و التزام‌ تکالیف‌ الهی‌ سر زدی‌ و عصیان‌ کردی‌؟ گفت‌: بنده‌ پیر را از ربقه‌ بندگی‌ خواجه‌اش‌ آزاد می‌کنند و من‌ هفتاد سال‌ بندگی‌ خدا کردم‌ و خدا کریم‌تر خواجه‌ای‌ است‌؛ در حضرتش‌ بدرد بنالیدم‌ که‌ این‌ بنده‌ هفتاد سال‌ خدمت‌ تو کرده‌ است‌ و اکنون‌ شکسته‌ و فرتوت‌ گشته‌ است‌ چه‌ می‌کنی‌؟ گفت‌: تو را آزاد کردم‌ و ربقه‌ شرع‌ و التزام‌ عبودیت‌ از تو برداشتم‌؛ رها گشتی‌! و اکنون‌ من‌ نه‌ بندگی‌ می‌کنم‌ که‌ عاشقی‌ می‌کنم‌ و بر عاشقی‌ تکلیفی‌ نیست‌ که‌ عشق‌ در شرع‌ نگنجد و ربقه‌ بر نگیرد!»؛ «من‌ همچون‌ ماری‌ که‌ پوست‌ بیندازد و از بایزید بیرون‌ افتادم‌» (بایزید)…

و سالها این‌ چنین‌ گذشت‌ و در آن‌ ایام‌ که‌ همبازیهایم‌ روزهای‌ شاد و آزاد و آسوده‌ای‌ را در عالم‌ خوش‌ بچگی‌ می‌گذراندند من‌ دست‌ اندرکار این‌ معانی‌ بودم‌. مغزم‌ با فلسفه‌ رشد می‌کرد و دلم‌ با عرفان‌ داغ‌ می‌شد و گرچه‌ بزرگترهایم‌ بر من‌ بیمناک‌ شده‌ بودند و خود نیز کم‌ کم‌ با «یأس‌» و «درد» آشنا می‌شدم‌ (اولی‌ ارمغان‌ فلسفه‌ و دومی‌ هدیه‌ عرفان‌) ولی‌ به‌ هر حال‌ پر بودم‌ و سیر بودم‌ و سیر آب‌ و لذتم‌ تنها اینکه‌… آری‌ کارم‌ سخت‌ است‌ و دردم‌ سخت‌ و از هرچه‌ شیرینی‌ و شادی‌ و بازی‌ است‌ محروم‌ اما… این‌ بس‌ که‌ می‌فهمم‌! خوب‌ است‌… احمق‌ نیستم‌.
تا سالهای‌ ۱۳۲۹ و ۱۳۳۰ در رسید و من‌ در سیکل‌ دوم‌ که‌ ناگهان‌ طوفانی‌ برخاست‌ و دنیا آرامشش‌ برهم‌ خورد و کشمکش‌ از همه‌ سو در گرفت‌ و من‌ نیز از جایگاه‌ ساکت‌ تنهایم‌ کنده‌ شدم‌ و… داستان‌ آغاز شد. همه‌ بزن‌ بزن‌ و بگیر بگیر و شلوغ‌ پلوغ‌… و اکنون‌ وارد دنیایی‌ شدم‌ از عقیده‌ و ایمان‌ و قلم‌ و حماسه‌ و هراس‌ و آزادی‌ و عشق‌ به‌ آرمانهایی‌ برای‌ دیگران‌.
مفصل‌ است‌؛ خاطره‌هایی‌ پر از خون‌ و ننگ‌ و نام‌ و ترس‌ و دلاوری‌ و صداقت‌ و دروغ‌ و خیانت‌ و فداکاری‌ و… و شهادتها و… چه‌ بگویم‌؟
چه‌ آتشی‌؟ چه‌ آتشی‌؟ اگر آب‌ اقیانوسهای‌ عالم‌ را بر آن‌ می‌ریختند زبانه‌ هایش‌ آرام‌ نمی‌گرفت‌، خیلی‌ پیش‌ رفتم‌… خیلی‌… مرگ‌ و قدرت‌ شانه‌ به‌ شانه‌ام‌ می‌آمدند. به‌ هر حال‌ گذشت‌، آری‌، مثل‌ اینکه‌ دیگر گذشت‌ و من‌ از این‌ سفر افسانه‌ای‌ حماسی‌ که‌ منزلها و صحراها بریدم‌ و برگشتم‌ و با دست‌ خالی‌ بسیاری‌ از آنها که‌ در آن‌ وادیها در پی‌ من‌ می‌آمدند، برگشتند و فروختند و چه‌ گران‌، چه‌ ارازن‌! وازرت‌، مدیریت‌ کل‌، وکالت‌، نمایندگی‌… ریاست‌ فلان‌… هو… و من‌ آنچه‌ را اندوخته‌ بودم‌ و داشتم‌ نفروختم‌. که‌ از هرچه‌ می‌دادند گران‌تر بود، معامله‌ مان‌ نشد و بالاخره‌ من‌ ماندم‌ و هیچ‌! و آمدم‌ آهسته‌ و آهسته‌ و خزیدم‌ به‌ این‌ گوشه‌ مدرسه‌ و… معلمی‌… و هرگز افسوس‌ نخوردم‌ و سخت‌ غرق‌ لذت‌ و فخر که‌ ماندم‌ و دنیا مرا نفریفت‌ و به‌ آزادی‌ ام‌، به‌ ایمانم‌ و به‌ راهم‌، خیانت‌ نکردم‌… ایستادم‌ اما برنگشتم‌… اما بازنگشتم‌، به‌ بیراهه‌ هم‌ نرفتم‌ که‌ من‌ نه‌ مرد بازگشتم‌! استوار ماندن‌ و به‌ هر بادی‌ بباد نرفتن‌ دین‌ من‌ است‌، دینی‌ که‌ پیروانش‌ بسیار کم‌اند. مردم‌ همه‌ ازدگان‌ روزند و پاسداران‌ شب‌. جنید با مریدان‌ از میدان‌ بغداد می‌گذشت‌؛ سارق‌ مشهوری‌ را که‌ کوهستانهای‌ حومه‌ شهر را در زیر شمشیر خویش‌ گرفته‌ بود بر سردار بالا برده‌ بودند عبرت‌ خلق‌ را؛ جنید پیش‌ آمد و برپای‌ او بوسه‌ زد. مریدان‌ خروش‌ کردند. گفت‌: بر پای‌ آن‌ مرد باید بوسه‌ داد که‌ در راه‌ خویش‌ تا بدین‌ جا بالا آمده‌ است‌!
بله‌! صوفیان‌ واستدند از گرومی‌ همه‌ رخت‌ خرقه‌ ما است‌ که‌ در خانه‌ خمار بماند! و خدا را سپاس‌ می‌گویم‌… این‌ جمله‌ درماندن‌ من‌ اثری‌ بزرگ‌ داشته‌ است‌ نمی‌دانم‌ از کیست‌ که‌: «شرف‌ مرد همچون‌ به‌ کارت‌ یک‌ دختر است‌، اگر این‌ بار لکه‌ دار شد دیگر هرگز جبران‌پذیر نیست‌.»

قصدم‌ شرح‌ حال‌ نیست‌، این‌ را می‌خواستم‌ بگویم‌ که‌ گرچه‌ در سیاست‌ همه‌ زندگیم‌ را تا حال‌ غرق‌ کردم‌ و تاخت‌ و تازهای‌ بسیار کردم‌ اما با جنس‌ روح‌ و ساختمان‌ قلب‌ من‌ ناسازگار بود. این‌ حقیقت‌ را ده‌ سال‌ پیش‌ آن‌ علی‌ اللهی‌ شهید دریا می‌گفت‌ و همواره‌ می‌گفت‌ و با چه‌ تعصب‌ و اصرار و جدیتی‌ و من‌ بر او می‌خندیدم‌ با چه‌ اطمینانی‌ و یقینی‌ که‌ تو نمی‌فهمی‌، که‌ تو نمی‌شناسی‌، تو علی‌ را در تاریکی‌ دیده‌ای‌، «تاریکی‌ عشق‌» و در «نور عق‌» و روشنایی‌ اندیشه‌ و آزادی‌ و علم‌ اگر او را بنگری‌ نخواهی‌ شناخت‌! (چقدر زبان‌ فرق‌ می‌کند)! اما باور نمی‌کرد، می‌گفت‌ اگر تو را رئیس‌ جمهور ببینم‌ باز هم‌ تو را مرد سیاست‌ نخواهم‌ یافت‌ مگر در هند: حال‌ می‌فهمم‌ که‌ چقدر راست‌ می‌گفت‌! من‌ مرد حکمت‌ ام‌ نه‌ سیاست‌!

اما آن‌ وقتها این‌ حرف‌ را نمی‌توانستم‌ بفهمم‌؛ اصلاً گوش‌ نمی‌دانم‌؛ آن‌ وقتها مردی‌ بودم‌ سی‌ و چهار پنج‌ ساله‌ و دلم‌ با این‌ زمزمه‌ها آشنا نبود، قلبی‌ داشتم‌ از پولاد، روحی‌ پیر و اندیشه‌ای‌ در آسمان‌… نه‌ مثل‌ حالا بیست‌ و چهار پنج‌ ساله‌ سراپا غرقه‌ در شعر و سرود و جستجو و انتظار و دل‌ واپسی‌ و تپیدن‌ و اضطراب‌ و غم‌ و آرزو و گشت‌ و کوچه‌ و… خیالات‌ رنگین‌!
به‌ هر حال‌، در پاسخ‌ آن‌ بابا که‌ بیعت‌ کن‌ و وارد که‌ شدی‌، جز دوتا، هر میزی‌ را که‌ خواستی‌ «از هم‌ راه‌» یک‌ راست‌ برو و پشتش‌ بنشین‌ و من‌ از هم‌ راه‌ رفتم‌ و در سلول‌ آن‌ قلعه‌ نظامی‌ سرخ‌ خوابیدم‌ و پس‌ از مدتها آمدم‌ بیرون‌ و با دست‌ خالی‌… و باز افتادم‌ توی‌ این‌ قلعه‌ کشوری‌ سبز و حال‌، وقتی‌ خودم‌ را با آن‌ همسفران‌ دیگرم‌ که‌ خود را به‌ باغ‌ و آبادی‌ رساندند می‌سنجم‌ از شادی‌ و شکر و شوق‌ در پوست‌ نمی‌گنجم‌ که‌ چه‌ خوب‌ شد که‌ در آن‌ «سواد اعظم‌» پاگیر نشدم‌ و به‌ دنیا و شر و شورش‌ آلوده‌ نگشتم‌ و معلمی‌ را و خلوت‌ آرام‌ و ساده‌ این‌ گوشه‌ را برگزیدم‌ و حال‌ را نگهداشتم‌ و از قیل‌ و قال‌ و معرکه‌ دامن‌ برچیدم‌ و اگر آنها زر اندوختند من‌ گنج‌ یافت‌، اگر آنها کاخ‌ برپا کردند من‌ معبد ساختم‌ و اگر آنها باغی‌ خریدند من‌ کشور سبز معجزاتش‌ را دارم‌ و اگر آنها بر چند «رأس‌» ریاست‌ یافتند من‌ بر اقلیم‌ بیکرانه‌ اهورایی‌ دلی‌ سلطنت‌ دارم‌ و اگر آنها غرورشان‌ را در پای‌ میزی‌ ریختند من‌ آن‌ را بر سر گلدسته‌ معبد عشق‌ بشکستم‌ و اگر آنها به‌ غلامی‌ «قیصر» درآمدند من‌ صحابی‌ «حکیم‌» شدم‌، یا غار «نبی‌» گشتم‌ و آنها راه‌ خویش‌ کج‌ کردند و دامن‌ پر کردند و من‌ ماندم‌ و با دست‌ و دامنی‌ خالی‌ به‌ خلوتی‌ خزیدم‌…

اما اگر آنها نام‌ خویش‌ را به‌ نان‌ فروختند و من‌ بر آب‌ دادم‌ و پیش‌تر از خضر و پیشتازتر از اسکندر رسیدم‌ و اگر آنها لذت‌ بردند من‌ غم‌ آوردم‌ و اگر آنها پول‌ پرست‌ شدند من‌ بت‌ پرست‌ شدم‌ و اگر آنها همچون‌ عنصری‌ زرآلات‌ خوان‌ گستردند و از نقره‌ دیگدان‌ زدند، من‌ همچون‌ مولوی‌ در «آفتاب‌» شکفتم‌ و در خورشید سوختم‌ و سفره‌ از دل‌ گستردم‌ و مانده‌ از درد نهادم‌ و شراب‌ از خون‌ سرگشیدم‌؛ اگر آنها مرد ابلاغ‌ شدند من‌ مرد داغ‌ شدم‌ و اگر آنها دل‌ به‌ زندگانی‌ بستند من‌ دل‌ به‌ زندگی‌ بستم‌، اگر آنها وازرت‌ یافتند من‌ سلطنت‌ یافتم‌، اگر آنها را به‌ دورغ‌ میستایند مرا به‌ راستی‌ می‌پرستند، اگر آنها را در نهان‌ به‌ دل‌ دشمن‌ دارند مرا در نهان‌ به‌ دل‌ دوست‌ دارند و اگر آنها گزارش‌ کار می‌ نویسند من‌ گزارش‌ حال‌ می‌نویسم‌، اگر آنها به‌ آزدی‌ خیانت‌ کردند من‌ به‌ آزادی‌ وفادار ماندم‌، اگر آنها در شب‌ نشینیهای‌ آلوده‌ با زنان‌ آلوده‌ می‌رقصند من‌ در خلوت‌ پاکم‌ گل‌ پاک‌ صوفی‌ می‌بویم‌، اگر آنها شکم‌ فربه‌ کرده‌اند آن‌ چنان‌ که‌ در خشتک‌ خویش‌ نمی‌گنجند من‌ عشق‌ پروده‌ام‌ آن‌چنان‌ که‌ در خویشتنم‌ نمی‌گنجد، اگر آنها کارمند دارند من‌ دردمند دارم‌، اگر آنها ماده‌ شتر پیرگر بیمارشان‌ را به‌ زور در پای‌ قصر قربانی‌ کردند من‌ اسماعیلم‌ را به‌ شوق‌ در راه‌ کعبه‌ ذبح‌ کردم‌، اگر آنها کسی‌ را دارند که‌ بنوشند و بخندند من‌ کسی‌ را دارم‌ که‌ بسوزیم‌ و بگرییم‌، اگر آنها در انبوه‌ هم‌ بیگاه‌ هم‌اند ما در تنهایی‌ خویش‌ آشنای‌ همیم‌، اگر آنها طلا دارند من‌ عشق‌ دارم‌، اگر آنها خانه‌ دارند من‌ محراب‌ دارم‌، اگر آنها صعود می‌کنند من‌ به‌ معراج‌ می‌روم‌، اگر آنها در زمین‌ می‌خرامند من‌ در آسمان‌ می‌پرم‌، اگر آنها پایان‌ یافته‌اند من‌ آغاز شده‌ام‌، اگر آنها وکیل‌ شده‌اند من‌ در آسمان‌ می‌پرم‌، اگر آنها پایان‌ یافته‌اند من‌ آغاز شده‌ام‌، اگر آنها وکیل‌ شده‌اند من‌ معبود شده‌ام‌، اگر آنها رئیس‌اند من‌ رهبرم‌، اگر آنها غلام‌ خانه‌ ازد و چاکر جان‌ نثار راجه‌ شده‌اند من‌ امام‌ پاک‌ نژاد و راهب‌ پاکزاد مهر او شده‌ام‌، اگر آنها گردن‌ به‌ زنجیر عدل‌ انوشیروان‌ کشیدند و آخور آباد کردند من‌ ترک‌ کاخ‌ و سر و سامان‌ گفتم‌ و بودا شدم‌ و زنجیر بگسستم‌ و رها شدم‌ و آزادی‌ یافتم‌ و هنرمند شدم‌ و آفریننده‌ شدم‌ و نبوت‌ یافتم‌ و رسالت‌ یافتم‌ و جاوید شدم‌ و در جریده‌ عالم‌ دوام‌ خویش‌ را ثبت‌ کردم‌. اگر آنها را گروهی‌ چاپلوسی‌ می‌کنند که‌ حرفه‌ شان‌ این‌ است‌ و هر که‌ را در جایشان‌ بنشانند اینان‌ را بر گردد خویش‌ دست‌ بر سینه‌ و چربی‌ بر زبان‌ و نفرت‌ در دل‌ خواهد یافت‌ مرا دلی‌ می‌ستاید که‌ جهان‌ و هرچه‌ دارد برایش‌ خاکروبه‌ دانی‌ زشت‌ و عفن‌ است‌ و مگسانی‌ بر آن‌ انبوه‌، دلی‌ که‌ جز زیبایی‌ و جز ایمان‌ و جز دوست‌ داشتنی‌ نه‌ از جنس‌ این‌ دنیا در آن‌ راه‌ ندارد دلی‌ که‌ از غرور خدا را نیز به‌ اصرار من‌ می‌ستاید! که‌ می‌گوید زیان‌ کردم‌؟ من‌ کجا و آنها کجا؟
Koorosh- Sabzandish
Koorosh- Sabzandish
کاربر ویژه
کاربر ویژه

Posts : 48
امتیازها : 147
تشکرها : 3
Join date : 2010-07-25

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

بازگشت به بالاي صفحه

- مواضيع مماثلة

 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد